جودی آبوت درون من-1

ساخت وبلاگ
پس از برگشت از سفر، خواب‌های زیادی دیدم. خواب دیدم از حدیث (یکی از دوستان وبلاگ‌نویس که سال‌هاست از هم بی‌خبریم) نامه‌ای به دستم رسیده است. نامه‌ای که آن را سال ۱۳۹۹ پست کرده بود و پس از گذشت چهار سال به دستم می‌رسید. خواب دیدم مشغول تماشای فیلم ترسناکی هستم که بازیگران آن اغلب در فیلم‌های کمدی بازی می‌کردند. زنی به یکی از مراکز رمالی مراجعه کرده بود. البته فالگیران و ساحرانِ آن مرکز، دم و دستگاهی برای خودشان راه انداخته بودند. مرد رمال که قیافه مشاوران و روانشناسان را به خود گرفته بود، به زن گفت بار بعد برای رسیدن به نتیجه بهتر، فرد موردنظر را هم با خود به مرکز بیاورد. همه‌چیز به ظاهر طبیعی بود تا اینکه زن هنگام خروج از مرکز با زنی رنجور و روان‌پریش مواجه شد که می‌خواست وارد مرکز شود. همانجا چهره زن تغییر کرد و گویی که چندین نقاب به صورت زده باشد یا تسخیر شده باشد با دهان فردی دیگر به زن گفت پسرش در خانه دارد خودکشی می‌کند و بهتر است هرچه زودتر به خانه برگردد. زمان جلو رفت و همان پسری که از خودکشی نجات پیدا کرده بود گفت: من نجات پیدا کردم اما گیر همین کلاش افتادم. منظورش از کلاش یکی از رمالان مرکز بود که صورتی با نقاب آهنین داشت. خواب آن‌چنان ترسناک بود که دلم می‌خواست زودتر از خواب بیدار شوم.   خواب دیگرم این بود که با دو اتوبوس از طرف دانشگاه به مراسم ازدواج شاعر رفته بودیم. اصلا نمی‌دانم چرا باید این همه راه را می‌رفتیم بی‌آنکه بتوانیم وارد سالن شویم. همان‌جا داخل اتوبوس‌ها دم در ایستاده بودیم و فقط آمدن مهمان‌‌ها را نگاه می‌کردیم. مهمان‌ها هم اغلب مجریان صدا و سیما بودند. اما به جز این خواب‌ها، خواب خوش دیگری هم دیدم. یک خواب خیلی خوش جودی آبوت درون من-1...
ما را در سایت جودی آبوت درون من-1 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5ysmnmajidid بازدید : 6 تاريخ : پنجشنبه 24 خرداد 1403 ساعت: 18:32

امروز یک جمعه‌ معمولی نبود. پس از مدت‌ها دوباره با بچه‌های دوچرخه دیدار کردم و بهانه این دیدار، ازدواج وجیهه و محمدحسین با یکدیگر بود. وقتی همه گرم صحبت بودیم، من به وجیهه نگاه می‌کردم. وجیهه‌ای که زمانی در همین فضای وبلاگی شناخته بودمش، دختری که یادداشتش را در دوچرخه خوانده بودم و از جایی به بعد تصمیم گرفته بودیم در عصر پیام‌رسان‌های اجتماعی برای یکدیگر نامه بنویسیم. حالا وجیهه‌ای برابر من نشسته بود که دیگر نوجوان نبود. بزرگ شده بود. دانشجوی ترم آخر کارشناسی بود. و تماشای او و محمدحسین کنار یکدیگر زیبا بود. وقتی به خانه برگشتم دیدم رضا صادقی برشی از یک قطعه قدیمی را بازخوانی کرده است: دروغ گفت. خیلی کوتاه و دلی. آن قطعه را قبلا نشنیده بودم. رفتم شنیدمش. این قطعه هم مرا به گذشته پیوند می‌داد. گذشته‌ای که با آن خاطره‌ای نداشتم. بعد سری به سایت شاهین کلانتری زدم. چند پست‌ را خواندم و مثل همیشه چیزهای تازه آموختم. در زمان حضورم احساس می‌کردم حتی این سایت هم متعلق به امروز و این لحظه نیست. انگار مال دیروز است. مال دیروز و دیروزها. همه چیز یک جور عجیبی خوب، ساده و دلنشین بود. دیدار با هم‌دوره‌ای‌های دوچرخه‌ای‌، گوش سپردن به قطعه‌ای قدیمی، خواندن چند پست در سایت کلانتری. انگار زمان در من جابه‌جا شده بود، یا شاید هم من در زمان... جودی آبوت درون من-1...
ما را در سایت جودی آبوت درون من-1 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5ysmnmajidid بازدید : 5 تاريخ : پنجشنبه 24 خرداد 1403 ساعت: 18:32

آیا شما تا به حال از مردی با نیروی فراطبیعی، میوه‌ای عجیب دریافت کرده‌اید؟ میوه‌ای با پوست چوبی گردو و با مغزی سفیدرنگ، شیرین و پنبه‌ای. من در خواب چنین میوه‌ای را امتحان کردم و برخلاف تصورم بسیار خوشمزه بود. چیزی شبیه به طعمِ بستنی زمستانی! روشن‌ترین تصویر من از خواب دیشبم همین است. گاهی به پست‌های قدیمی‌ام سر می‌زنم. به ویژه به مجموعه خواب‌ها، نامه‌ها و داستان‌ها. گاهی هم در تاریخی مشخص به عقب برمی‌گردم تا ببینم مثلا در 18 خرداد سال‌های گذشته چه نوشته‌ام، چه حالی داشته‌ام و چه تجربه‌ای را پشت سر گذاشته‌ام. راستش را بگویم من آدمِ پشت این نوشته‌ها را دوست دارم. با همه کاستی‌ها، ناکامی‌ها، خیال‌پردازی‌ها و دویدن‌هاش. من اینجا را دوست دارم، بیشتر از جایی شبیهِ اینستاگرام. و گاهی به این فکر می‌کنم که آیا در چهل سالگی، پنجاه سالگی یا حتی بعدتر از آن - اگر زنده باشم- هنوز چراغ این مسافرخانه روشن است؟ هنوز خوانندگان آشکار و خاموش امروزم را دارم؟ من حتی به روزهای پس از مرگ خودم هم فکر می‌کنم. به آدم‌هایی که می‌دانند مرده‌ام و با دلتنگی و حسرت یا همراه با اندوهی کوتاه و گذرا به نوشته‌های پیشینم برمی‌گردند تا مرا دیگر بار لابه‌لای کلماتم پیدا کنند و بیشتر از زمانِ زنده بودنم بشناسند. یا به آدم‌هایی که ناگاه گذرشان به اینجا می‌افتد و بی‌آنکه بدانند مرده‌ام، در خانه متروکه‌ام چرخی می‌زنند، میان این واژگان هوایی تازه می‌کنند و سپس سراغ دیگر صفحات اینترنتی می‌روند. آن روز شاید'>شاید از امروزی که این فرسته را می‌نویسم خیلی دور یا شاید به آن بسیار نزدیک باشد. مرا ببخشید که در چنان روزی اینجا پشت لپ‌تاپم نیستم تا پیام‌هایتان را بخوانم، تایید کنم و جودی آبوت درون من-1...
ما را در سایت جودی آبوت درون من-1 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5ysmnmajidid بازدید : 5 تاريخ : پنجشنبه 24 خرداد 1403 ساعت: 18:32

صبح است. در کتابخانه پای قفسه نقد ادبی ایستاده‌ام. یکی‌یکی کتاب‌ها را بیرون می‌آورم و فهرستشان را نگاه می‌کنم تا ببینم کدام یک برای فیش‌برداری مناسب است. خانم کتابدار را قبلاً هم اینجا دیده‌ام، اما آقایی که پشت میز نشسته است نمی‌شناسم.  کتابخانه به خاطر محدودیت فضای خود به افرادِ بدون کارت عضویت اجازه ورود به سالن مطالعه نمی‌دهد. اعضای کتابخانه هم باید حتماً هنگام ورود کارت خود را به کتابدار تحویل دهند و بعد وارد اتاق مطالعه شوند. بعضی‌ها این کار را نمی‌کنند. یا کارت عضویت ندارند یا کارت عضویتشان باطل شده. این است که امروز هم خانم کتابدار دختری را صدا می‌زند و می‌گوید بیاید کارتش را نشان بدهد. دختر می‌آید و کتابدار می‌گوید: با این پوشش شما نمی‌توانید وارد کتابخانه شوید. ضمن اینکه کارت عضویتتان باطل شده است. برمی‌گردم تا ببینم پوشش دختر چه شکلی است. یک لباس کوتاه سفید، بدون شال و روسری. دختر چیزی نمی‌گوید و از کتابخانه خارج می‌شود. چند دقیقه بعد مرد است که با صدای بلند دختر دیگری را صدا می‌زند. دختر می‌آید و به او تذکر حجاب می‌دهند. می‌گویند: قبلاً هم چندین بار به تو گفته‌ایم شالت را سرت کن. و بعد همچنان با صدای بلند و لحنی جدی به خانم کتابدار می‌گوید: به عنوان رئیس کتابخانه به شما می‌گویم اگر باز هم رعایت نکرد بار بعد کارت عضویتش را باطل کنید. برمی‌گردم و دختر را نگاه می‌کنم. این یکی شال دارد. آن را دور گردنش انداخته. کتاب‌هایم را که انتخاب می‌کنم. خانم کتابدار رفته است. آقای رئیس کتابخانه اشاره می‌کند که بروم سمت ایشان تا کتاب‌ها را برایم ثبت کند. راستش دست و پایم را کمی گم می‌کنم. شاید کمی می‌ترسم. یکی از کتا جودی آبوت درون من-1...
ما را در سایت جودی آبوت درون من-1 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5ysmnmajidid بازدید : 9 تاريخ : سه شنبه 8 خرداد 1403 ساعت: 16:21

زمانی در محفلی، از شاعری جوان پرسیدند: آیا خودتان هم عاشق شده‌اید یا تجربه‌ای این‌چنین داشته‌اید که منجر به سرودن شعرهای عاشقانه‌تان شده باشد؟ شاعر با جدیت پاسخ داد: این‌ها برساخته خیال است. چند وقت پیش هم در صفحه شاعر جوان دیگری دیدم که پرسیدند: آیا اشعار عاشقانه‌تان مخاطب خاصی دارد؟ و شاعر پاسخ داده بود: به جز دو شعر باقی فقط در خیال اتفاق افتاده‌اند. هر دو شاعر، آقا بودند. و ما مردان دیگری را هم می‌شناسیم که همچون آنان، شعر عاشقانه می‌گویند و میان مردم طرفدارانی دارند. اما این موضوع برای شاعران زن چندان مسئله ساده‌ای نیست. تا مدت‌ها در مسیر شعر و شاعریِ زنان موانعی وجود داشت. به خصوص اگر متاهل می‌شدند. فرض کنید زن متاهلی شعر پرسوزی درباره شکست خود در یک رابطه عاطفی بنویسد. از رفتن بگوید. از نرسیدن. اینجا دیگر خیلی مهم است که درک همسر او از مقوله شعر و شاعری چیست و چگونه به قضیه نگاه می‌کند. آیا درک می‌کند که زنان شاعر هم می‌توانند همچون مردانِ شاعر با تخیل خود، دنیایی بیافرینند، شخصیت عاشق‌پیشه‌ای خلق کنند و از زبان آن شخصیت عاشق پیشه درباره عشق بگویند؟ یا اصلاً ممکن است تجربه‌ای را از زبان کسی شنیده و به این فکر افتاده باشند که آن ماجرا را در قالب یک شعر به ثبت برسانند. البته تعداد زنان شاعر ما در دهه‌های اخیر افزایش پیدا کرده است و اتفاقاً در شعر این زنان هم عاشقانه‌های خوب و تاثیرگذار زیادی به چشم می‌خورد. و با توجه به نگاهی که به این مسئله وجود دارد، باید جسارت و شجاعت آن‌ها برای ورود به این حوزه را تحسین‌برانگیز دانست. زمانی در کتاب ۲۸ اشتباه نویسندگان خواندم: «صادقانه نوشتن در واقع تن دادن به خطر است. اگر آماده نیستید خطر کنی جودی آبوت درون من-1...
ما را در سایت جودی آبوت درون من-1 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5ysmnmajidid بازدید : 10 تاريخ : سه شنبه 8 خرداد 1403 ساعت: 16:21

صبح آن روز با حاج‌خانوم در آستان امامزادگان حمیده خاتون(س) و سید جعفر(ع) قرار داشتم. تا رسیدن حاج‌خانوم سری به مزار شهید سعید حاج سید احمدی زدم و بعد از آن کنار قبور شهدای گمنام رفتم تا دعایی کنم. حاج‌خانوم رسید و با یکدیگر پای صحبت نشستیم. نماز ظهر و عصرمان را همان‌جا خواندیم. بعد از نماز به عاشقانه‌های شیرین او درباره سفرش به حج گوش سپردم و در آخر از او خداحافظی کردم و با یادگاری‌های او (یک کتاب و یک جاجواهری) به خانه برگشتم. نمی‌دانم ساعت چند بود که اینستاگرام را باز کردم و شروع کردم به تماشای استوری‌ها. کسی نوشته بود: «برای رئیس جمهور و تیم همراهش آرزوی سلامتی داریم.» از آنجا که واکنش من در مواجهه با بیشتر خبرهایی که در این شبکه‌ها می‌خوانم انکارآمیز است، از کنارش رد شدم. یک ساعت بعد پدرم گفت در گروهشان خبری خوانده درباره بالگرد رئیس جمهور. تا اینجا هنوز هم گمان می‌کردم شایعه‌ای دست به دست می‌چرخد. تا اینکه تلویزیون را روشن کردیم و مطمئنم شدیم خبر کاملا درست است. با این همه باز هم تصور من درباره ماجرا یک تصور سینمایی‌طور بود: عده‌ای با بالگردشان در جنگلی می‌افتند و زخمی و مجروح در هوایی مه‌آلود منتظر رسیدن نیروهای امدادی باقی می‌مانند. پس یعنی زنده‌اند. تا قبل از اینکه بخوابیم همچنان تلویزیون روشن بود و به این فکر می‌کردم آیا فردا، روز میلاد امام رضا جان خبرهای خوبی از راه می‌رسد؟ صبح شد. زودتر از همیشه پای خبرها نشستیم، تقریبا خواب‌آلود. حالا دیگر تصاویر بالگرد از دور نشان داده می‌شد و به نظر می‌رسید جز دم آن باقی قسمت‌ها آسیب دیده باشد. در آن دقایق دیگر می‌دانستیم احتمال زنده بودن سرنشینان کم است و شاید فقط منتظر تایید خبر بودیم. که&n جودی آبوت درون من-1...
ما را در سایت جودی آبوت درون من-1 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5ysmnmajidid بازدید : 9 تاريخ : سه شنبه 8 خرداد 1403 ساعت: 16:21